داستان و رمان

آینه می‌گردانند

25,000تومان

در انبار موجود نمی باشد

از ماشین همکلاسی اش پیاده شد. راننده، شیشه ی ماشین را پایین کشید و با دست آینه‌ی بغل را صاف کرد تا رفتن مجتبی را به داخل خانه خوب ببیند. مجتبی که فقط لب های قرمز راننده را در آینه می دید، دستی تکان داد و کلید را در قفل چرخاند. در خانه باز شد. اتومبیل عمو بدرالدین در حیاط پارک شده بود. کنار باغچه ایستاد و چند لحظه به چمن کچ لشده و درختچه های پر گل و رنگ و وارنگ خیره شد. شلنگ آب را با سر کفش بالا کشید و به کنار شیر آب پرت کرد؛ انگار حرصش را سر آن خالی کرده باشد. شلنگ سرخ بود. به نظرش خوشرنگ آمد؛ به همان خوشرنگی رژلب همکلاسی اش. تصمیم جدی گرفته بود همین امشب با مادرش حرف بزند و به این عذاب یک هفته ای اخیر پایان دهد. س هشنبه ی پیش یکی از دخترهای کلاس برای کار گروهی پایان ترم به منز لشان زنگ زده از آن لحظه خانه شان تبدیل به جهنمی سوزان شده بود. مادرش تا مرز سکته رفته و فکر می‌کرد دخترهای بی دین و ایمان حمله کرد هاند تا پسر مؤمن و دردانه اش را از چنگ شان درآورند. یک هفته ی تمام، چپ و راست، طعنه ها و بدوبیراه ادامه داشت…

توضیحات تکمیلی

وزن 100 g
ابعاد 21 x 14 x 3 cm
تاریخ نشر

کد دیویی

ناشر

نوبت چاپ

پدیدآور